کفتر سینه سرخ

ساخت وبلاگ
image انتشار در۲۲ فروردین ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۰۷ ق.ظ image سرویس:یادداشت image بدون دیدگاه image 89 بازدید

کفتر سینه سرخ

صادق اخضری: انتظار به سر آمد. بعد از چهار روز که در جهنم تيرماه هي کمين کردم؛ هي دانه پاشيدم و کتفم درآمد از بس روي پشت بام تيوپ به هوا پرت کردم؛ بالاخره کفتر سينه سرخ بهروز را تور کردم.

بهروز اين لات کفتر باز محل را من از مادرش هم بهتر مي شناختم. آدم يک لا قبايي که تا هفت محله آن ور تر کسي از دستش آسايش نداشت. ولي از شانس بد من، بعد از فوت پدرش چندسالي مي شد که رام شده بود و شر به پا نمي کرد مگر اينکه کسي بدجور موي دماغش مي شد و حالا رگ خوابش توي دستم بود.

بنده خدا هر چه خواست با زبان خوش حاليم کند که اين کفتر مال اوست و من بايد آن را به او پس بدهم هي دبه در آوردم که «نه! خدا داده کفتر سينه سرخ! از کجا معلوم اين يکي مال تو باشد؟»

سعي کردم تا مي توانم تحريکش کنم و روي اعصابش راه بروم. نقشه ام کم کم داشت مي گرفت که يکهو مثل برق کفتر را از دستم قاپيد و جيم زد. نه سر و صدايي به پا شد نه قشقرقي به راه افتاد نه اهل محل جمع شدند.

من مثل مهاجمي که دقيقه نود دروازه خالي را گل نکرده بهتم زده بود. يک آن فکري به ذهنم رسيد و جنگي پريدم توي زير زمين و تفنگ بادي را برداشتم. مادرم داد زد» «آهاي داري چه غلطي مي کني؟ مگر به پدرت قول ندادي که ديگر دست به اين تفنگ نزني؟»

اعتنايي نکردم و پريدم توي کوچه. خوب مي دانستم تا بخواهد چادرش را پيدا کند و خودش را به من برساند کار از کار گذشته. تير اولم به خطا رفت اما تير دوم دقيقاً خورد آن جايي که بايد مي خورد و کفتر بود که توي هوا بال بال مي زد.

مادرم داد زد: «مرضت چيست؟ با کفتراي مردم چه کار داري؟» بهروز سراسيمه از خانه شان بيرون پريد. دو تا سنگ برداشت و دويد سمت من. نفس راحتي کشيدم. سنگ اول صاف خورد به ساق پايم و سنگ دوم حواله ي پهلويم شد. از درد به خودم پيچيدم. بهروز پريد روي من و مرا زير مشت و لگد گرفت. مادرم سعي مي کرد مرا از زير دست و پاي بهروز در بياورد. مادر بهروز هم به کمک مادم آمد. اهل محل همه جمع شدند.

خواهر بهروز هم آمد. بيچاره انگار آنقدر دستپاچه شده بود که چادر خواهر کوچکترش را پوشيده بود. دفعه آخري که ديده بودمش اواخر ارديبهشت سر راه مدرسه بود. توي آن چادر گل گلي بچه گانه حسابي ماه شده بود و اين تمامي آن چيزي بود که من در فاصله زماني بين مشت هاي بهروز که مثل پتک توي سر و صورتم مي خورد مي توانستم ببينم.

توي دلم گفتم کو تا اول مهر؟ دفعه بعد که دلم برايش تنگ شد با چه ترفندي از خانه بکشمش بيرون؟!

image

شهرستان خنج...
ما را در سایت شهرستان خنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خنجی up بازدید : 405 تاريخ : پنجشنبه 23 فروردين 1397 ساعت: 0:04

خبرنامه