توانستیم عوارضِ معوق را هم از مردم بگیریم/ میدان اصلی لار را درحالی ساختیم که قبل از آن پر از گاو و شتر و الاغ بود و در آنجا باقله می فروختند!

ساخت وبلاگ
انتشار در15 ژوئن 2020 ساعت 4:00 ق.ظ سرویس:عناوین اصلی یک دیدگاه 231 بازدید

بخش دوم خاطرات شهردار لار در دهه ۴۰ شمسی:

توانستیم عوارضِ معوق را هم از مردم بگیریم/ میدان اصلی لار را درحالی ساختیم که قبل از آن پر از گاو و شتر و الاغ بود و در آنجا باقله می فروختند!

آفتاب لارستان: پیش از این بخش اول خاطرات شهردار تحول آفرین لار در دهه ۴۰ را خواندید(اینجا). در ادامه بخش دوم این خاطرات را بخوانید:

***

سید اسدا… افقهی، شهردار دهه ۴۰ لار، در بخش دیگری از خاطراتش با اشاره به اینکه برای خدمتگزاری، موانعی همچون اختلاف شهر جدید و شهر قدیم، حزب ایران نوینی و حزب مردمی و مواردی همچون اختلاف بین افراد سنتی، روشنفکر و فرهنگی وجود داشت گفت: در این شرایط برای یک خدمتگزار، کار کردن خیلی سخت است چون یک حزب پیروز شده بود و شهرداری را انتخاب کرده بود و در این شرایط طبیعی است که حزب شکست خورده و افراد دیگری که در این دایره نبودند شهردار را نماینده خودشان نمی دانستند؛ در حالی که به جد سعی می کردم که در مردم این حس را به وجود بیاورم که شهردارِ همه مردم هستم، نه حزب ایران نوینی بودم و نه حزب مردمی چون برای قُضات عضویت در احزاب ممنوع بود و نباید در کارهای سیاسی دخالت می کردند و من هم قبلا قاضی بودم.

چالش اخذ عوارض از مردم

یکی دیگر از موانع سر کار، ضعف بنیه مالی شهرداری بود، وقتی شهرداری را تحویل گرفتیم، بدهکار بود و حتی چاه های آبی اش در گرو بانک صادرات بود، موجودی چندانی نداشت و شاید وجوه روزمره ای که از عوارض دریافت می شد کافی نبود، در نتیجه، مجبور شدیم برای حصول عوارض دست به اقدام حادی بزنیم. به مردم که مراجعه می کردیم می گفتند از زمانی که خودت آمدی و شهردار شدی عوارض را می پردازیم اما عوارض معوقه مربوط به دوران گذشته چون به شهرداری اعتقادی نداشتیم نمی پردازیم.

من استدلال می کردم که در هر صورت عوارض مثل یک دین است که باید پرداخته شود تا بودجه ای تشکیل شود و با این بودجه بشود خدمت کرد. کسانی هم بودند که می دانستند که اگر مردم را از پرداخت عوارض منع کنند شهرداری نمی تواند کاری انجام دهد و ایده آن ها هم همین بود که شهرداری را فلج کنند. ما هم به جد علاقه مند شدیم تا توجیه شان کنیم و عوارض شان را بپردازند. چون استقامت و امتناع کردند، من به طریقی غیرمعمولی شروع کردم به جمع آوری و اخذ عوارض معوقه و آن هم بدین صورت بود که با یک کامیون به همراه دو نفر از جمله «آقای ناظمی» از ابتدای خیابان شروع کردیم، به هر مغازه ای هر چقدر عوارض بدهکار بود اعلام کردیم و اگر عوارض نمی پرداخت در مقابلش جنس برمی داشتیم. به همین ترتیب کار را شروع کردیم و مغازه ها را یکی یکی رفتیم.

از یکی از کسانی که عوارض گرفتیم، «آقای رحیمی نژاد» بود که وصل به بازار بود و موقعیتی در شهر داشت، من مخصوصا ایشان را انتخاب کردم که خیال نکنند ما برای حصول عوارض فقط طرف ضعفا می رویم، ایشان هم گفت از زمانی که شما آمده اید ما عوارض می دهیم اما عوارضِ قبل از شما را نمی دهیم. اما ما به عنوان عوارض از ایشان بخاری گرفتیم و رسید هم دادیم که هر وقت پول عوارض را آوردند، بخاری را پس بگیرند.

وقتی مردم فهمیدند که مسئله جدی است شروع به تسویه حساب کردند، به همین دلیل مقداری دستمان برای کارهایی که می خواستیم انجام دهیم باز شد، لااقل با این کار می توانستیم حقوق رفتگر که قشر ضعیف جامعه است را بدهیم.

ماجرای سد معبر کسبه بازار لار

بعد از این که از این کار فارغ شدیم، نامه ای از طرف اداره راهنمایی به شهرداری نوشته شد برای رفع سد معبر، با این توضیح که «کسبه پیاده رو را اشغال کرده اند و باعث شده که عابرپیاده از خیابان عبور کند و موجب تصادفات می شود.»

رفع سد معبر از نظر قانونی با شهرداری است، ما هم به مردم تکلیف کردیم و از آن ها دعوت کردیم، توجیه شان کردیم و این نامه را نشان دادیم و گفتیم اگر اتفاقی بیفتد همه شما مسئولید چون شماها سد معبر کرده اید و شخصی مجبور شده از خیابان بگذرد و ممکن است تصادف کند.

اینجا خیلی سختی کشیدیم چون کسبه عادت داشتند بیرون از مغازه خودشان فعالیت کنند و اجناس شان را پهن کنند؛ بنابراین، تمکین نکردند، ما هم به آن ها مهلت دادیم اما توجهی نکردند و دوباره از همان کامیون برای سد معبر استفاده کردیم، خود من هم همیشه جلوی همین کامیون پیاده می رفتم، اشاره می کردم که فلان چیز سد معبر است، آن میز و قفس است و… همه آن ها را برمی داشتند و به خارج از شهر می بردند و تلنبار می کردند.

ابتدا، مردمِ خیابان خدمت آقا رفتند و تجمع کردند که شهرداری نمی گذارد که ما کاسبی کنیم، البته در این موقع من شنیدم که بازاری ها هم برای همدردی با مردمِ خیابان، به اتفاق، خدمت آقا رفته بودند. آقا هم جلوی مردم معترض به من تلفن کردند که آقا بگذارید مردم کاسبی کنند گفتم: «شما اطلاع دارید که یکی از وظایف شهرداری صدور پروانه کسب است و ما خودمان مردم و کسبه را تشویق می کنیم و ما چطور می توانیم مانع کسب مردم باشیم.» ایشان گفتند: «آقا عده زیادی آمده اند و گفته اند که شهرداری نمی گذارد ما کاسبی کنیم.» گفتم: «من به عنوان شهردار عرض می کنم که مانع کسی نشده ام و شهرداری هم مانع کسب کسی در مغازه هایشان نشده است.» گفت: «آقا بیرون از مغازه، جلوی مغازه خودشان می خواهند کاسبی کنند.» گفتم: «حضرت آیت الله، توجه دارند که جلوی مغازه محل عبور عابر پیاده است، اینجا باید برای پیاده رو باز باشد.» آقا فرمودند: «در هر صورت بایستی بگذارید مردم کاسبی کنند.» گفتم: «کسب در پیاده رو خلاف قانون است و شهرداری مسئول به رفع سد معبر و اجرای قانون است، قبل از اینکه بفرمایید، فقهای عظام حرام کردند که در پیاده رو نمی شود حتی نماز خواند، چطور می شود کاسبی کرد؟!».

آقا بعد از چهار پنج روز تشریف بردند شیراز، آن موقع «آقای صاحبقرانی» فرماندار شیراز و معاون استاندار بود، به من تلفن کرد که چه کار کردی که آقا را آزرده کردی و اگر می توانی برای فردا به شیراز بیا تا کمی صحبت کنیم. ما هم استقبال کردیم و رفتیم.

به آقای صاحبقرانی گفتم چه کسی به شما گفت که من آقا را آزرده کرده ام؟ گفت که آقای دکتر فَرپور اینجا تشریف دارند، از بزرگان لاری هستند و دوست دارند که التیامی بدهند. گفتم: «آقای دکتر فَرپور، من به عنوان یک شهروند لاری به شما اجازه نمی دهم که خوش نشینی در شیراز باشد و بخواهی در امر لار مداخله کنی، هر وقت در گرما و گرد و خاکش آمدی، آنجا نشستی و مثل بقیه مردم رنج و عذاب بی آبی و بی بهداشتی اش را متحمل شدی حق دخالت داری نه اینکه اینجا بنشینید و هر کسی زودتر به شما برسد بخواهید استنباط شخصی تان را القا کنید. به زبان لاری گفت: «نه من هم شما را و هم آقا را آدم خوبی می دانم و به هردوی شما ارادت دارم.» گفتم: «نه این حرف ها نیست، کسی به ما ارادتی ندارد و ما هم اهل ارادت نیستیم.» آقای صاحبقرانی گفت داستان چیست و من عین ماوقع را برایشان تعریف کردم، ایشان هم پیش استاندار رفتند و بعد از چند دقیقه برگشتند و گفت که آقای استاندار می خواهند از زبان خودتان بشنوند.

ما هم پیش آقای صَدری که آن موقع استاندار بود رفتیم و تمام این صحبت ها را صادقانه و خیلی بی ریا تعریف کردیم. گفتم: «من شهردار و قانون مندم و موظف به رد سد معبر هستم و تکلیف قانونی من این است، حالا که تکلیف قانونی من این است من به وظیفه قانونی ام عمل کردم، عده ای از کسبه راضی نیستند که این کار را بکنند، خدمت آقا رفته اند، حق این بود که آقا در خفا به من تلفن کنند تا ما باهم چاره اندیشی کنیم و مشکل را حل کنیم.»

آقای استاندار که حرف های من را شنید گفت: «شما به لار برگردید و با جدیت و قاطعیت وظیفه تان را انجام دهید.» ما هم برگشتیم و شروع کردیم به کارهای عمده تر و از مرحله سد معبر گذشتیم، به گونه ای که دیگر کسی جرات نمی کرد جلوی مغازه اش با گذاشتن میز و قفس سد معبر کند.

ساخت میدان شهرقدیم

برای «محله جاشهر» و «میدان» نقشه کشیدم. میدان برای شهری تاریخی همچون لار، نمای خیلی بدی داشت و پر از خاک، گوسفند، الاغ، پِهِن، شتر و باقله بود؛ تجسم کنید که در کنار یک عمارت زیبای تاریخی، چنین میدانی وجود داشت و وضع و حالی که در میدان لار وجود داشت به این معنا بود که مردم لار به این شکل هستند و این خیلی بد بود. بنابراین، از کسانی که در میدان، قفسه زده بودند به سالن «شیر و خورشید» شهر جدید دعوت کردیم و احساس کردم بیشتر آقایانی که مغازه دارند و از بضاعت خوبی برخوردار بودند آنجا قفسه زده بودند، در مغازه شان کاسبی نمی کردند اما در این قفسه خوب کاسبی می کردند.

در آن جلسه گفتم حرف هایی را که می زنم جدی است و این وضعیت را نمی پسندم و اگر سود شما در این است که اینجا کاسبی کنید، شئونات ما اجازه نمی دهد که این روند ادامه داشته باشد. به همدیگر نگاه کردند، چیزی نگفتند، اما نه موافقت کردند و نه مخالفت و فهمیدم که کسی زیر بار این موضوع نمی رود. اتفاقا آن موقع، جشن ۶ بهمن بود و آقای محسنی فرماندار بود، گفت که امسال می خواهیم این تظاهرات و میتینگ را برای شهرجدید بگذاریم که مردم از شهر قدیم به شهر جدید بیایند و اینجا خاتمه یابد. من که نیت دیگری داشتم اصرار کردم که شهر قدیم مرکز تجمع مردم است، اکثریت مردم در شهر قدیم هستند، بازار و میدان هم آنجاست و اگر شما این مراسم را در شهر قدیم بگذارید من به عنوان شهردار همراهی می کنم و برای برگزاری آن متصدی می شوم اما اگر جای دیگری باشد من خیلی راغب نیستم.

قبول کردند که محل تجمع و تظاهرات ۶ بهمن در میدان باشد. من قبل از اینکه این وضعیت باشد با فرمانداری هم درمیان گذاشتم و گفتم که وضعیت میدان بدین صورت است و ما به بهانه روز ۶ بهمن می توانیم آن جا را تخلیه کنیم و برای محل برگزاری آماده اش کنیم. فرماندار هم پسندید و گفت که هر وقت از میدان رد شدم به حال جاهای دیگر غبطه خوردم که برای میدان نداشته شان چقدر توجه می کنند در حالی که اینجا یک میدان آماده است و مردم هیچ توجهی به آن ندارند.

وقتی موافقت ایشان را جلب کردم و مطمئن شدم که همان جا برگزار می شود به یکی از دوستان (کاظم اسماعیل زادگان) گفتم روزی که اینجا تظاهرات می شود من می خواهم نزدیک به ۱۰، ۱۲ تا کامیون را پر از مصالح (شن و ماسه) کنید و بعد از اینکه تظاهرات شد این ها را وارد میدان کنید که دو مرتبه این قفسه ها وارد میدان نشوند.

این حرف محرمانه ماند، کامیون ها در جای معینی ماندند و بلافاصله پس از اینکه تظاهرات تمام شد و مردم در حال پراکنده شدن بودند این ماشین ها پشت سر هم آمدند و تمام جاها را شن، ماسه و سنگ ریختند که کسانی که می خواستند بعد از تظاهرات بیایند و دوباره مستقر شوند نتوانند. آن موقع، «آقای دانشور»، رئیس شهربانی بود و با ایشان از قبل در مورد انتظامات روز میتینگ صحبت کرده بودم که ممکن است کسانی پیدا شوند و سر و صدا کنند، ما می خواهیم اینجا میدان بسازیم، بعد از اینکه ساختیم می توانند بیایند.

از قبل هم با استاد و بنا صحبت کرده بودیم، که بلافاصله بیایند و شروع به جدول بندی در دور تا دور میدان  کنند. از ابتدای خیابان شهناز شروع به جدول کشیدن کردند. همان طور که حدس می زدم افرادی آمدند و معترض شدند که الآن تظاهرات تمام شده و ما برای کسب و کار آمده ایم. گفتم: «بگذارید میدان قشنگی با گل کاری بسازیم، کدام شهر را سراغ دارید که در میدان اصلی اش اینقدر شتر و گاو و الاغ باشد و باقله بفروشند.» گفتند: «ما زن و بچه داریم.» گفتم: «اسم آقایانی که معترض هستند را بنویسید»، چون من می دانستم که آن ها مغازه هم دارند. چند نفر اسم نوشتند که هم مغازه داشتند و هم قفسه. آن ها را دعوت کردم و گفتم که من پروانه مغازه تان را لغو می کنم چون در مغازه که کاسبی نمی کنید، کدام یک را ترجیح می دهید؟ می خواهید در مغازه باشید یا بیرون؟ گفتند: «برای مغازه که پروانه کسب داریم و همچنان هستیم.» جواب دادم: «نمی شود چون از بیرون از مغازه متعلق به شهرداری است، پیاده رو و میدان متعلق به شهرداری است، اگر من شهردار و متصدی این کارم اجازه نمی دهم شما در پیاده رو کاسبی کنید.»

هر چه تقلا کردند و به فرمانداری و جاهای دیگر رفتند، داستان «سد معبر» یادشان آمد و دیگر استقامتی نکردند و ما موفق شدیم.

تمام این کارهایی که انجام شد از جوهره و اعتبار خودم بود، نه اعتبار انجمن شهر چون انجمن شهر همیشه به من ایراد می گرفت که اول از ما اجازه بگیر بعد کار کن، گفتم من برعکسش، کار می کنم، اگر پسندیدید بودجه ای را که لازم دارم تصویب کنید، اگر نپسندیدید من یک شهردار متخلف ام، بدون اینکه از انجمن شهر اجازه گرفته باشم یا بودجه ام را تصویب کرده باشم کاری کرده ام. بگذارید من کارم انجام بشود، بعد می توانید اعدامم کنید اما می خواهم این کار را انجام دهم. خدا را شکر میدان درست شد، جای مجسمه را هم درست کردند اما برای تزئینات و… دیگر من نبودم.

اولین سخنرانی عمومی در نوروز ۴۸

در آن زمان، چهار تا سلام رسمی وجود داشت و می بایست به صورت مکتوب خوانده می شد که عبارت بودند از «عید نوروز»، «۴ آبان»، «عید غدیر» و «عید مبعث».

اولین سخنرانی ما مربوط به عید نوروز می شود که بعد از آن شهرداری بلندگو را برای استفاده مردم بیرون گذاشت که این سخنرانی را در ادامه می خوانید:

«مقدم عید خجسته نوروز که مظهر قدمت و قدوس و رستاخیز طبیعت است و یکی از سنن باستانی و آیین ملی و مفاخر دیرین ما به شمار می رود به عموم هم میهنان گرامی تبریک و تهنیت گفته، آرزومندم که الهامات این روز میمون و فرخنده ما را در مسیری انسانی و پرسعادت رهنمون گرداند. عید نوروز روز پیمان ها، میثاق ها، روز پیوند قلوب، روز اظهار محبت، روز رفع کدورت، روز برگشت از اشتباه، روز عدول از خصومت به خاطر ادامه زندگی بهتر و مرفه تر و انسانی تر است.

بهار سال ۴۸ با شکفتگی و خرمی تمام و با خیر و برکت کامل آغاز گردید و سفره زیبایش امسال رنگین تر از سال های پیشین گسترده شده، رُستَن هر گیاه، شکفتن هر غنچه، نقطه و نمودی است برای جهش و تحرک بشری. زمین با تمام سختی و جُمودش در اول هر سال متغیر و دگرگون می گردد و در شکوفا ساختن استعداد پرنهضت و نُزهَت خود همت می کند تا آنجا که چهره زرد زمستانی خود را به یک باره به الوان بهاری مزین و تبدیل می نماید. گیاه می روید نه به خاطر یک فرد، گل شکوفا می گردد نه به خاطر یک شخص و تو ای همشهری، ای هم وطن، ای انسان، ای بااستعدادترین خاک ها، بهار نوین زندگی خود را با چه دگرگونی و با چه تحولی آغاز نموده ای، آیا استعدادت در تعقیب اهداف و امیال شخصی شکوفا می سازی و همتت را در تامین نفع خود به کار می بندی یا اجتماع؟ اصولا برای ساختن محیطی نافع و سالم ایجاب همت اجتماعی غیر قابل انکار است، زیرا همت اجتماعی تامین کننده رفاه و آسایش و عامل پیشبرد و پیشرفت می باشد.

به نظر دقیق، شهرداری یکی از مظاهر همت اجتماعی است، ضعف و قدرت شهرداری منوط است به بی همتی و همت مردم. به جاست نقص شهر و شهرداری را در خود جست و جو کنیم و در رفع نقایص آن از همت خود مدد طلبیم، تامین رفاه و آسایش مردم وظیفه شهرداری و کشیدن بار سنگین شهرداری به دوش مردم، دایره ای است بر محور همت مردم؛ اگر محور نباشد چرخش دایره غیرمقدور است.

تاریخ نشان داده است که همت اصیل و راستین، محیط فاسد و منحط را سالم و کامل می سازد. «حسین»، مرد بزرگ تاریخ با همت تمام، اجتماع خود را از حضیض سقوط نجات داد، جنبش طبیعت امسال مقرون به سالگرد نهضت پرافتخار حسینی است، نهضت مقدسی که تمام تشکیلات و اصول و ملاک یزید و یزیدیان را درهم ریخت، تعقیب نهضت حسینی شکل به خصوصی ندارد و در هر عصر و زمانی هر یک جهادی است در پهنه ی اهداف مقدس حسینی.»

ادامه دارد…


شهرستان خنج...
ما را در سایت شهرستان خنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خنجی up بازدید : 300 تاريخ : سه شنبه 27 خرداد 1399 ساعت: 21:23

خبرنامه