سنگ

ساخت وبلاگ

سنگ

بهروز بیغرض: همه متحیر از اینکه پهلوان چه در سر دارد، با اینکه تمامی معرکه را چند بار دیده بودند؛ و همه اتفاقات را از بر بودند؛ پهلوان از سفر درازی که یحتمل به هند داشته سخن می گوید و کشتی گرفتنش با پهلوان نامداری، از آنجا که به سختی پشتش را به خاک می زند و همه اهل هند از زور بازوی او در شگفت می آیند و بعد، آن پهلوان هندی خنجری فولادین با دسته ای از آج فیل بدو هدیه می دهد و ماری که یک قطره از زهرش می تواند چند فیل را از پای درآرد.

بعد مار را از توبره در می آرد و دو بر فکش را فشار داده تا همه دندان هاش را ببینند و بعد خنجر را زیر دندانش می گذارد تا دو سه قطره ای از زهر سیاهش را توی شیشه بریزد و همه خیره می شوند، به زهری که از دهن مار بیرون می آید.

ترس وجودشان را فرا می گیرد که نکند مار از دست پهلوان در برود و نیششان بزند. با این حال، مشتاق، باقی معرکه را به تماشا می نشینند، شاید این بار زنجیر را پهلوان، نتواند بگسلد، یا اینکه شاید نتواند میل ها را بعدِ هوا انداختن بگیرد و روی دستش جفت و جور نشود، یا اینکه شاید نتواند سنگ زورخانه ای را مثل همیشه فرز و صحیح از روی سینه بالا بیارد.

همه امیدوار باز گردش حلقه زده، به امید نمایشی نو، که شاید موجود عجیبی را از صندوق بزرگ پشت بساطش درآرد و با آن گلاویز شود و شاید اینبار بخواهد آن زنجیر کلفت را با زور پا و نه دست و بازو، پاره کند، همه چشم به پهلوان دوخته بودند تا نقل پیش از معرکه را بگوید…

پهلوان اما این بار نقل سفر درازش به هند و چین را نگفت، این بار نقل کندن در خیبر را بدست مرتضی علی نگفت، اینبار یک راست رفت سراغ تخته سنگی که گوشه ی میدان افتاده بود و همه آنرا چون خانه های سر گذر، جزئی از میدان می دانستند…

گفت می خواهم این تخته سنگ را که عمری اینجا جاخوش کرده بر کنم و بر سینه گذارم، جلوی چشمتان تخته سنگ را برکنم و بی آنکه تنم سست شود، برسینه گذارم تا ببینید سید رضا چطور از جدش مرتضی علی مدد می گیرد و باکی ندارد.

سنگ را به یاحق و یاعلی ورانداز کرد، این نخستین بار شاید بود که پهلوان ابزار نمایش را نه از داخل بساطش، که از شهر می‌گرفت، آنهم نه چوب و ترکه ای که بخواهد با آن میش قوی هیکل را به ایستادن روی چند طبقه چوب وادارد، نه، ابزار اصلی معرکه را داشت از شهر می‌گرفت، تخته سنگی که عمری زیر سایه ی چنار جا خوش کرده بود، بارها مردم شهر رویش نشسته بودند، فروشنده ها لنگی روی آن انداخته رویش بساط کرده بودند و بچه ها، وقت قایم باشک، پشتش پنهان شده…

همان سنگ که همه به بودنش در آنجا عادت داشتند و گمان می کردند به زمین وصل است، سنگ را مدد گویان در بر گرفت، خم شد و دست را حلقه کرد و هی هیی گفت و توانست قدری جابجاش کند.

ناگهان از جا بلند شد و دور سنگ، چرخی زد و از همه خواست صلواتی بفرستند تا نیرو بگیرد، چرا که جدش یک بار در خواب گفته بر من صلوات بفرست تا زورت کم نشود، همه صلواتی فرستادند و در این میان، پهلوان سیدرضا، دست را در شکاف کنار سنگ برد و از جا بلند کرد و چون مردی که بعد سالها دوری، یارش را، سفت در آغوشش کشید، همه در عجب بودند و نفس هاشان در سینه حبس، دم نمی زدند.

تو گویی سنگ با پهلوان یکی شده، «یا مرتضی علی، مدد» این را به صدای بریده گفت و خواست تا روی زمین باقی معرکه را ادامه دهد، سنگ در بر، چمباتمه زد و آرام نشست، صورتش سرخ، رنگ خون و رگ های بازوش، بیرون زده، یا حقی گفت و سنگ بر سینه روی زمین دراز کشید.

جمعیت یک دو سه گویان صحت حرکتش را تایید کرده و به زورش احسنت گفتند، پهلوان اما تکان نخورد و صدایی نداد، گویی راستی با سنگ یکی شده، هیچ تکانی ازو سر نمی زد…

در جمعیت همهمه افتاد، پیرترها با اینکه حقه های پهلوان را از بر بودند و خوب می دانستند زنجیر پهلوان همیشه از قبل پاره بوده و خنجری که زهر سیاه مار رویش می نشیند از قبل یک طرفش سیاه است، با اینکه همه اینها را هزار بار دیده بودند و می دانستند، این بار با شگفتی بیشتری معرکه را نگاه کردند و درجا خشکشان زد… چرا که سنگ را می شناختند و از خودشان بود و جلوی چشمشان بود.

«پهلوان، ورخیز!» اما پهلوان هیچ تکان نخورد، پیرترها به انتظار که پهلوان برخیزد و از روغن ماری بگوید که پیری در خواب بدو یاد داده و اگر هرروز صبح از خواب برخیزند و به تن بمالند، تنشان چون اسفندیار رویین می شود! و سنگ که هیچ، اگر فیلی روی سینه شان پا بگذارد، آنرا چون پر سبک می یابند!

بگوید طرز ساختش را همان پیر و در خواب بدو آموخته که ماری را بگیرد و پوستش را بکند و بفشرد و اینکه از هر مار فقط سه قطره زهر می تواند بگیرد! اینکه فقط پنج شیشه از آن روغن را در بساطش دارد و همه ی مارهای هند را برای جمع کردن این پنج شیشه کشته و پوست کنده است و هرکه می خواهد می تواند به ده سکه یکی از آن شیشه ها را از آن خود کند…

پهلوان اما هیچ نگفت و تکان نخورد، همچون سنگ، روی زمین جا خوش کرد و درست همچون سنگ دم بر نیاورد…

انبوه جمعیت پیرامون دو معرکه گیر خیابانی در تهران در سال ١٣٣٧ شمسی جمع شده اند

image

شهرستان خنج...
ما را در سایت شهرستان خنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خنجی up بازدید : 374 تاريخ : جمعه 20 بهمن 1396 ساعت: 18:24

خبرنامه