دبیر محبوب ادبیات مدارس لار غزل خداحافظی خواند

ساخت وبلاگ
انتشار در۱۶ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۰۰ ق.ظ سرویس:برگزیده ها 5 دیدگاه 88 بازدید

دبیر محبوب ادبیات مدارس لار غزل خداحافظی خواند

 آفتاب لارستان: امین روابخش دبیر شناخته شده، محبوب و باسابقه ادبیات مدارس لارستان چند روز قبل دار فانی را وداع کرد. مریم بهارستانی هنرمند لاری و خواهر زاده وی درباره دایی مرحومش مطلبی نوشته که پیش از این در سایت صحبت نیوز نیز درج شده است. در ادامه این متن را بخوانید:

***

مریم بهارستانی: آقا رضا روانبخش، داماد حاج علی اصغر کمپانی، خیاط چیره دست مدرن دهه ۲۰ تا ۶۰، استاد و پدر تمامی خیاط های کهنه کار لار که شایدی بسیاری از آنها از دنیا رفتند.

در زمان کودکی وقتی به مغازه آقا می رفتم شاهد احترام و عزت کسبه بازار نسبت به او بودم، و بعد اینهمه سال وقتی به کسبه پیر بازار خود را معرفی می کنم به احترام پدر بزرگم بلند می شوند. او به اعتبار و مناعت طبع و مردم داری شهرت داشت، آقا رضا را در منزل آقا امین صدا می کردند به نام پسر سومش امین، چون بزرگترین نوه خانواده همبازی او بود پدر بزرگش را به نام آقا امین صدا کرد و این رسمی شد برای تمام فرزندان و نوه ها، و این روزها خانواده من داغدار همان امین شد! بسیار ناگهانی و شُک برانگیز مانند دایی مرحومم محمود آقا…

دایی امینم را بسیار دوست داشتم؛ او نیز مانند پدرش از بلندی طبع برخوردار بود، موقعی که تهران آمد مرا جلوی ویترین یک عروسک فروشی گذاشت و گفت: کدام را می خواهی برایت بخرم؟ من هم با زیادی خواهی کودکانه ام بزرگترین عروسک ویترین که سگ نارنجی پشمالویی بود انتخاب کردم که تا سالهای نه چندان دور آن را داشتم (و امروز پشیمان از اینکه یادگاری ۳۰ ساله ام را به کاسه بشقابی دادم!)

در سال های جنگ ما برای حفظ امنیت به لار آمدیم، می دانستم خانه ای هست که به آنجا می رویم که همه مرا دوست دارند؛ از من عکس می گیرن، هدیه می خرند، از شنیدن لهجه ام لذت می برند، اما بخاطر زندگی دور از آنها و سن کم درکی از نسبت آنها نسبت به خود نداشتم. یکی از آنها دایی مهربانم امین بود، دایی بسیار جدی و ساکت بود، بسیار منظم، به قلندر خان خانواده معروف، همه از او حساب می بردند، اتاقی داشت که قلعه نفوذ ناپذیر من در کودکی بود! گاهی اجازه می داد وارد شوم دور تا دور قفسه پر از وسایل فنی و علمی، کتاب، که منظم و مرتب چیده شده بود، اهل فن بود. همیشه پیچ گوشتی به دست درحال تعمیر لوازم برقی و… بود .

جذاب ترین کار دستی دایی جعبه دستمال کاغذی بود که باسکه یک قِرانی ساعتها با هویه درست می کرد که مورد علاقه همه بود. اوج لذت آن شب ها این بود که پروژکتور خانگی اش را روشن می کرد و فیلمهایی که از خانواده و دور همی ها گرفته بود نگاه می کردیم. مرا از همیشه دوست داشت. وقتی به سراغ ترموس می رفتم و شیر آن را باز می کردم و دیگر نمی توانستم ببندم و قالی و فرش را غرق آب می کردم با عصبانیت اخم می کرد و می گفت: باززز رفتی دور گلمن؟! اما من نمی ترسیدم؛ چون اعماق چشمانش می خندید. از شیطنتم ذوق هم می کرد. برای همین باز هم تکرار می کردم.

یکبار هم درعین ارتکاب به جرم از من عکس گرفت! بسیار باهوش بود. او را بعد از دایی مهرانم باهوش ترین مرد خانواده می دانم. دارای هوش معروف به هوش روانبخشی. او در دهه ۵۰ یک روبیک باز حرفه ای بود. زمانی که کمتر کسی مکعب روبیک را می شناخت، انواع مکعبهای روبیک را جمع کرده بود، در چند ثانیه، با چشمان بسته حل می کرد.

ورزشکار بود؛ بدن ورزیده داشت، فوتبال، والیبال و… سیگار هم می کشید، وقتی کمتر به ورزش می رفت و همه می گفتن و متوجه می شدند، می گفت: ورزش برای سیگارم ضرر دارد! در دانشگاه شیراز شیمی خوانده بود، مدرک تافل از دانشگاه پهلوی داشت و در آن دوره تنها کسی بود که قبول شده بود.

یکی از حسرت های من برای زندگی او این بود که شاگرد اول دانشگاه شده بود و بورسیه هند اما به قول خودش «حوصله نداشتم برم؛ برگشتم لار». بسیار علاقه مند به ادبیات بود. تسلط کافی به شعر و وزن و قافیه و عروض داشت. در دبیرستانهای لار ادبیات درس می داد، بسیار جدی بود اما با دانش آموزان رفیق، بد قلق ترین دانش آموزان پسر را مهار کرده بود، برای تدریس و ادبیات ارزش بسیاری قائل بود.

شبی در منزلشان مهمان بودیم زنگ زدند، رفت پشت آیفون، جواب داد و دوباره برگشت سر جایش، گفتند کی بود؟ گفت دانش آموز تجدید شده آمده برای نمره (در درس ادبیااااات؛ مگه میشه کسی در ادبیات تجدید بشه؟!)، می گفت: یک خط شعر حافظ را با هزار و یک غلط می خوانند. خیلی ها را به ادبیات علاقمند کرد از جمله استاد کاظم رحیمی نژاد و… اوج خوشبختی ما این بود که دبیر محبوب دبیرستانمان دایی ما بود.

بزرگترین از خودگذشتگی زندگی او زمانی بود که دایی محمودم حامی خانواده در سن ۴۰ سالگی ناگهانی به رحمت خدا رفت. ضایعه عظیم برای خانواده و جامعه فرهنگی و ورزشی لار بود، او به تصمیم خود و حمایت آقا امین و دایی محمد باقر (افتخار) سایه سر زن دایی و پدر آرش و رستم، مهتاب شد (زینب) خودش هم صاحب دو فرزند شد، فاطمه و محمد رضا آنها را با هم بزرگ کرد، باعث آسودگی خیال همه شد.

سالها گذشت و ما خواهرزاده ها بیشتر او را می شناختیم و عاشق اخلاقش بودیم. قلدر اما مهربان، شیطنت های خاصی با ما داشت. درد آور در حد فشاد دادن دست و نیشگون گرفتن و…. که وقتی درد می کشیدی چشمانش از شدت شیطنت می درخشید و برق می زد.

هیچ وقت دروغ نمی گفت. به اندازه کافی مطلع و رک بود که اگر می خواست، حرفش را به کرسی می نشاند. خوش بو بود و شیک پوش. این روزها هر کس محبتی دارد و برایم پیغامی می فرستد از بوی عطر تنش یاد می کند. فاطمه را خیلی دوست داشت. هر وقت می آمد از او تعریف می کرد. تازه به کلاس خیاطی رفته بود و با ذوق می گفت دخترم خیاط است، مانتوهایش را خودش می دوزد و… عاشق نوه هایش بود همیشه از آنها حرف می زد، برایشان بادبادک درست کرده بود بسیار خلاقانه از پاکت زباله، مرتب و تمیز بستها را چسبانده بود، مثل بیشتر اعضای خانواده میگرن داشت. سردردهای شدیدی که بهبودی آن روزها طول می کشید و آخر بخاطر همان سردرد مثل همیشه در اتاق استراحت کرد و دیگر بیدار نشد!

حالا او نیست، انگار که هست، تصور می کنم به مسافرت رفته، نمی شود نباشد اما راضیم که این اواخر اوقات زیادی را بیشتر از همیشه با او گذراندم، از تقدیر گریزی نیست؛ او رفته و حلقه کوچک خانواده ما به اندازه یک نفر تنگ تر شد!


شهرستان خنج...
ما را در سایت شهرستان خنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خنجی up بازدید : 376 تاريخ : شنبه 16 دی 1396 ساعت: 20:27

خبرنامه