وقتی آقاجون مرده بود!

ساخت وبلاگ
image انتشار در۱۹ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۱:۱۲ ق.ظ image سرویس:برگزیده ها image بدون دیدگاه image 107 بازدید

وقتی آقاجون مرده بود!

سعیده آرین: اولین مواجه ام با مرگ، فوت آقاجون بود، پیرمرد خوش پوش و اتو کشیده با کلاه شاپویی که وقتی با بابا می رفتیم در حجره خیاطی اش واسش کتاب ببریم رو یه بلندی می نشوندم و بهم شکلات می داد. یادمه اتاقش همیشه بوی قهوه می داد و یه قوطی شیر «نیدو»ی بزرگ کنار تختش بود؛ یه وقتایی هم یه قاشق پودر شیر خشک می ریخت کف دستم و با زبون مثل بچه گربه لیسش می زدم!

تو حیاط خونه آقا جون با دختر و پسرخاله ها فوتبال بازی می کردیم با توپ پلاستیکی دو پوسته که هر وقت می افتاد خونه همسایه، آقای «شریف زاده» داد می زد که دفعه بعد پاره اش می کنم! جرات نداشتیم در خونه اش رو بزنیم! اونقدر از آقای شریف زاده می ترسیدم که حتی وقتی ازدواج کردم و فهمیدم شوهر خاله همسرمه استرس داشتم!

خونه آقا جون پر بود از رفت و آمد و مامان و خاله ها و بقیه بدجوری گریه می کردن اما واسه ما جریان فرق داشت! درست اونور خیابون روبروی خونه آقا جون یه زمین خاکی خالی بود که یه عالمه بچه ی پدربزرگ مرده بیخیال داستان اصلی داشتند واسه خودشون بازی می کردن!

با آجرها خونه درست کردیم و طبق معمول همیشه من و حامد رو که کوچیکتر بودیم عروس دوماد کردن! اینقدر من و حامد این نقش رو بازی کرده بودیم که فکر می کردم فقط حامد می تونه دوماد باشه و من عروس! انحصاری ما دوتا بود! درسته که تکراری به نظر می اومد ولی حسن اش این بود که بهمون می رسیدن و بالاتر از بقیه بچه ها واسمون مثلا صندلی می ذاشتن و مثلاً کیک می خوردیم و مثلاً من باید ناز می کردم! خوب بود دیگه راضی بودم از نقشم!

تو خاک و خل ها کیف و کفش زنونه پیدا می کردیم و داستان می ساختیم که یه زن رو اینجا کشتن و اینم وسایلشه و باید زمین رو بکنیم و جنازه اش رو پیدا کنیم! همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه سر و کله «رستم» پسر دایی ام پیدا شد و کاسه کوزمون رو ریخت بهم اون چند سالی از ما بزرگتر بود بابام واسمون شاهنامه می خوند و رستم انگار همون رستم بود که از تو کتاب زده بود بیرون. کلاه لبه مشکی اش به نظرم کلاه خود می اومد و اون تکه پِش (برگ خشک درخت نخل) مسخره که وسط پاهاش نگه می داشت و روش می نشست هم لابد رخش بود! با یه لگد خونه آجریمون رو ریخت پایین! خب معلومه دیگه واسه رستمی که دیو رو کله پا می کرد خراب کردن خونه فسقلی ما کاری نداشت!

یه بار توپمون افتاد خونه آقای شریف زاده و رستم تنها کسی بود که جرات کرد در خونه رو بزنه! ما از دور نگاش می کردیم که آقای شریف زاده عصبانی اومد بیرون و با رستم خوش و بشی کرد نمی شنیدیم چی می گن ولی لابد فهمیده بود پسر مرحوم دایی محمود آقاست که دستی به سرش کشید و با عزت و احترام توپمون رو داد! بین بچه ها چو افتاد که این رستم کیه که آقای شریف زاده هم ازش می ترسه؟!!

روز به روز قدرتش بیشتر می شد. تو همون زمین خرابه یه خرزهره[۱] (گیاه به شدت تلخ دارویی، شبیه به هنداونه کوچک) پیدا کردیم و رستم تکه تکه اش کرد و گفت واسه دل درد خوبه همتون باید بخورید! مگه کسی جرات داشت بگه ما دل درد نداریم! زوری زوری خوردیمش رسماً مزه زهر می داد!

هر روز تو همون خاک و خل ها دنبال جنازه زنی که کشته بودن می گشتیم و قصه های دری وری سر هم می کردیم! یه وقت هایی هم با همون سر و وضع داغون می رفتیم خونه آقا جون و به دستور رستم پاتک می زدیم به میوه و شیرینی ها!

یه بار وقتی دستور حمله اومد همکارهای مامانم، معلم های مدرسه اومده بودن پیشش! من اونموقع کلاس اول بودم! مامانم از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود وقتی ما داشتیم حلوای مقرازی (یه جور حلوای لاری) از جلو همکارهاش غارت می کردیم! هر کار خلافی که بلد نبودیم رو فشرده تو اون روزهای فوت آقا جون آموزش دیدیم و کلی بازی کردیم و خوش گذشت! … چند وقت بعد معلمون تو مدرسه پرسید بهترین خاطره شما کی بوده؟ خیلی مطمئن جواب دادم: وقتی آقا جونم مرده بود!

۱)هندوانه ابوجهل

*طرح زیر از: سعیده آرین

از این نویسنده بخوانید:

نوستالژی درخت لیموی خانه پدری

حنایی که برایم خیلی رنگ داشت

شهری با پاییز بی کلاغ!

زلزله ای که تمام خاطرات کودکی ام را آوار کرد

خوش رحمت

قصه های ناتمام «کَل حاجی»

شکلات‌های دزدکی با طعم دلهره!

«پشه بند»های سوراخ شب های لار

«مینی بوسِ» اشتباهی اول مهر!

image

شهرستان خنج...
ما را در سایت شهرستان خنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خنجی up بازدید : 348 تاريخ : چهارشنبه 19 مهر 1396 ساعت: 20:21

خبرنامه