«مینی بوسِ» اشتباهی اول مهر!

ساخت وبلاگ
image انتشار در۱ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۶:۰۰ ب.ظ image سرویس:برگزیده ها image بدون دیدگاه image 139 بازدید

«مینی بوسِ» اشتباهی اول مهر!

سعیده آرین: روز اول مدرسه جدیدم بود، زنگ که خورد سریع پریدم تو خیابون و دویدم که جلوتر از بقیه بچه ها سوار مینی بوس بشم و جا بگیرم،  بس که هٌول سوار شدن بودم مینی بوس قرمز رنگ رو انتخاب کردم و هٌل و هٌل دادم و از زیر دست و پای بقیه بچه ها رفتم آخرین صندلی کنار پنجره نشستم و به زور گیره پنجره رو زدم عقب و کامل بازش کردم که باد بخوره تو صورتم…

بقیه هم آروم آروم و مثل بچه آدم سوار می شدن با تعجب بهم نگاه می کردن! تقریبا مینی بوس پر بود و صندلی های بوفه کنار من همشون خالی بودن که ۵ تا دختر هیکلی سوار شدن، فضا سنگین شد و دیدم همه دارن منو نیگاه می کنن!

اومدن جلو و یکیشون زد تو بازوم و گفت: تو اینجا چیکار می کنی؟!! چرا جای من نشستی؟! بقیه دوستاش هم «جَری» بودن، قیافه اش یه جور وحشتناکی بود! یه عالمه سبیل داشت از خودمم بیشتر! و یه ابروی پٌر و وقتی حرف می زد دندونای زرد کج و معوجش معلوم می شد! به خودم گفتم: نترس، نترس، از حقت دفاع کن… آروم گفتم: من زودتر اومدم… لرزش صدامو می شنیدم!

مینی بوس راه افتاد و این هنوز بالا سر من وایساده بود! روپوشم رو می کشید و گفت: بیا اینجا ببینم… اینجا از قدیم جای من بوده!!! و من محکم لبه پنجره رو گرفته بودم… آخه امروز روز اول مدرسه بود چه جوری از قدیم جای این بوده! کوتاه نمی اومدم و هر چی می گفت جواب می دادم، دوستاش هم اومدن کمک اش! همه چیزم نو بود و می ترسیدم کیف و مانتوم رو پاره کنن!

صدای بابام رو می شنیدم که می گفت: همیشه از حقت دفاع کن! و شیشه رو محکمتر می چسبیدم، مینی بوس می رفت و همه داشتن به من نگاه می کردن که دو دستی چسبیده بودم به پنجره! راننده داد زد بسه دیگه دوباره دعوا راه انداختید؟! ای وای! راننده هم اینا رو می شناخت پس چرا منو نمی شناخت؟! از پنجره می دیدم که مینی بوس داره از شهر خارج می شه، جرات نداشتم بپرسم کجا می ری؟ اینقدر درگیر حفظ صندلی ام بودم که نمی شد کار دیگه ای کرد! درخت های گِز کنار جاده رو می دیدم و دختره مثل کُنار(درخت سدر) تکونم می داد! یهو داد زد سرم که تو از کجا اومدی تو سرویس ما؟!

بلندتر از بقیه پرسید: شما اینو می شناسید؟…. همه نگام می کردن و مینی بوس کاملاً از شهر خارج شده بود و رسید سر یه جاده خاکی! داشت می پیچید تو خاکی… اینجا واسم آشنا بود! همه وجودم پر ترس شده بود. گفتم اینا منو دزدیدن! همشون با هم همدستن، دوباره دختره داد زد: تو اصلا «بائن» چیکار داری؟! برق از سرم پرید! …. چی؟ بائن؟… آره! این روستا رو می شناختم آخر هفته ها با خاله ها و دایی ها می اومدیم زیر درخت های گِز و گندمزارهاش ناهار می خوردیم و بازی می کردیم! ولی من الان اول جاده بائن چیکار می کردم؟! یه صدایی گفت: این سرویس بچه های بائنه، شاید اشتباه سوار شدی؟!

ماتم برده بود! می خواستم کم نیارم! گفتم نه من اینجا کار دارم، بلند تر گفتم: همین جا پیاده می شم…. بچه ها داد زدن راننده نگه دار… راننده تو جاده خاکی نگه داشت… کیفم رو برداشتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم که ضایع نشه چه سوتی ای دادم!!! یهو دختره و دوستاش خندیدند، بلند! آره جون خودت… خاک بر سرت … اشتباه سوار شدی روت هم زیاده…. «پشت خو اَ گِل نازتای»! و هی پشت هم می گفتن و من دیگه نمی شنیدم …

وسایلمو جمع کردم و به سختی از ته مینی بوس خودمو رسوندم به در… در باز شد و پیاده شدم… دختره و دوستاش بلند بلند می خندیدن و چند تا از بچه ها دلشون واسم می سوخت!… وسط جاده خاکی و بین گزها ایستاده بودم، در مینی بوس با صدا بسته شد و رفت، دختره و دوستاش از شیشه سرشون بیرون بود و زبون درازی می کردن!

مینی بوس آروم آروم دور شد و ازش رد خاک جا موند! من موندم و جاده خلوت و گزها!…. راه دیگه ای نبود باید پیاده خودمو به خونه می رسوندم، یادم اومد صبح مامانم گفت: بعد مدرسه برو اداره ی بابا می آم اونجا دنبالت!

طرح از: سعیده آرین

از این نویسنده بخوانید:

نوستالژی درخت لیموی خانه پدری

حنایی که برایم خیلی رنگ داشت

شهری با پاییز بی کلاغ!

زلزله ای که تمام خاطرات کودکی ام را آوار کرد

خوش رحمت

قصه های ناتمام «کَل حاجی»

شکلات‌های دزدکی با طعم دلهره!

«پشه بند»های سوراخ شب های لار

image

شهرستان خنج...
ما را در سایت شهرستان خنج دنبال می کنید

برچسب : «مینی,بوسِ»,اشتباهی, نویسنده : خنجی up بازدید : 421 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1396 ساعت: 2:35

خبرنامه