قصه های ناتمام «کَل حاجی»

ساخت وبلاگ

سعیده آرین: «کَل حاجی»(۱) پیرمرد زَهره(۲) بگیر خونه نَنِه بود، شب ها حول و حوش ساعت ۸، ۸ و نیم می اومد رو تخت فنری حیاط می خوابید و بعد نماز صبح می رفت. بابام می گفت کل حاجی بیشتر از ۱۱۰ سال سنشه و برای ما که بی بی ممد صادق ۱۰۰ ساله رو یکه تاز صحنه عمر می دونستیم، کل حاجی اسطوره و «نامبر وان» حیات محسوب می شد. گنگ و آروم حرف می زد و میون خاطره گفتن هاش یهو یک مکث طولانی می کرد و یک جا خیره می شد و بعد دوباره شروع به حرف زدن می کرد و چیزهایی می گفت کاملاً بی ربط از موضوع قبل!

قصه های ناتمام کل حاجی کلاف سر در گمی بود از ماجراهای شترها و کشورهای عربی و سربازی و جنگ و… که یه سر قصه  ناغافل قطع می شد و مخاطب تشنه رو میان نخ های بریده شده کلاف رها می کرد! بعضی شب ها کل حاجی با کمر خمیده و کلاه سفید حاجی ها لبه تخت می نشست یه جا خیره می شد و قصه های جِنی وحشتناک تعریف می کرد مثلاً می گفت تو حموم بوده که یکی از پشت سرش می آد واسش کیسه بکشه یهو می بینه به جای پا سٌم داره! ما رو می گی، همه بدنمون از ترس می لرزید! بعد جدی ها! باید باورمون می شد درست می گه، اصلاً نباید می خندیدیم اگه می خندیدیم حرفش رو قطع می کرد و قصه بعدی اش از یه جای دیگه در رابطه با بیابون و کوه و… شروع می شد و یا ممکن بود دیگه کلاً هیچی نگه و بخوابه!

قصه های اجنه ای اش معرکه بود مثلا تعریف می کرد با دوستش تو صحرا تشنه بودن یک نفر  واسشون آب میاره که می بینن سٌم داره و فرار می کنن و تو غار قایم می شن که جنه جلوشون ظاهر می شه! یا اینکه تو خونه سر و صدا می اومده و جن ها داشتن سرداب رو تمیز می کردن و کنار صاحبخونه می خوابن و پتو رو از روش می کشن! …

همیشه هم جن ها شبه آدم ها بودن و همون کارهای روزمره و طبیعی رو انجام می دادن. وقتی حرف می زد اسم جن رو نمی آورد و همین تعلیق و باورپذیری اش رو چند برابر می کرد. یک جا خیره می شد انگار با ما حرف نمی زد و مخاطبش روبه روش نشسته! خودمون باید حدس می زدیم این موجود فرازمینی ای که کل حاجی می گه کیه و چه شکلیه!

یه جوری شده بود که از خودش هم می ترسیدم و تا از در می اومد تو پاهای گیوه پوشش رو نگاه می کردم! مطابق رسم دیرینه کودک جاهل پنداری زمان ما، یکی از بزرگترها هم قصد نداشت شفاف سازی کنه که این حرف های طفل برانداز کل حاجی از کجا میاد و چقدرش صحت داره که خواب رو از چشم ما گرفته. اون یه چیزی می گفت و ما دختر عموها صد جور بهش پر و بال می دادیم و بین واقعیت و خیال دست و پا می زدیم!

بازم به این هاش راضی بودم، زندگی جریان داشت، چراغ ها روشن بود و همه بچه ها با هم بودیم؛ بدبختی وقتی شروع می شد که می رفتیم تو رختخواب و چراغ خاموش می شد. سایه ها بیچارم می کرد! سقف رو نگاه می کردم سایه جن ها رو پنکه بود، می چرخیدم سمت پنجره  جن ها داشتن پرده رو می تکوندن! به سمت هر کی می خوابیدم جن ها پتوم رو می کشیدن! وای از زمانی که می خواستم برم حموم، دستشویی، اونجا که رسماً خونشون بود! دستگیره دستشویی رو می چرخوندم جنه قبل من نشسته بود داشت کارشو می کرد! می خواستم دستمو خشک کنم حوله ام رو جِن ها خیس کرده بودن! می رفتم لب پنجره و می دیدم کل حاجی رو تخت اش تو حیاط راحت خوابیده و جِن ها دارن با پِش(۳) بادش می زنن! تا وقتی کل حاجی نگهبان خونه ننه بود چه دزدی جرات داشت به خونه ننه نزدیک بشه؟! لابد رفیق های وحشتناک اش حساب دزد رو می رسیدن. من از ترس قصه های کل حاجی تا صبح بیدار بودم و پلک نمی زدیم و خودش راحت می گرفت می خوابید! آخه کل آجی زَهره بگیر خونه ننه بود!

۱)کربلایی حاجی

۲)ترس

۳)برگ درخت نخل

از این نویسنده بخوانید:

نوستالژی درخت لیموی خانه پدری

حنایی که برایم خیلی رنگ داشت

شهری با پاییز بی کلاغ!

زلزله ای که تمام خاطرات کودکی ام را آوار کرد

خوش رحمت


شهرستان خنج...
ما را در سایت شهرستان خنج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خنجی up بازدید : 353 تاريخ : جمعه 26 خرداد 1396 ساعت: 19:53

خبرنامه